تجربیات من از زندگی و کار



آخر شبه. یه پیاده روی نسبتا طولانی از محل کار تا خوابگاه داشتم. بازم تو راه به هزار موضوع مختلف فکر کردم. به خوابگاه که میرسم حس میکنم گرد مرگ پاشیدن. قراره چند روز دیگه تولد اونی باشه که همه منتظرشن. واسه همین خیلیا جمع کردن و رفتن. بین خودمون بمونه، هیشکیم منتظرش نیست. پله ها رو بالا میام و به طبقه سوم میرسم. صدای هر قدمم تو راهروی طولانی خوابگاه میپیچه. پاهام، انگار که ازم شکایت داشته باشن دچار کوفتگی میشن و نبض میزنن. به اتاق میام و متوجه میشم که اینجام هیشکی نیست. حس خوشایند و ناخوشایندی رو همزمان تجربه میکنم. تنهایی گاهی اوقات خوبه، گاهی بد. تنهایی همه چیو تشدید میکنه. اگه یه خورده ناراحت باشی و تنهاییم به سراغت بیاد حس کوزت بودن بهت دس میده، اگرم یه خورده سرخوش باشی و تنها بمونی، میشی مث موقعی که مجنون به لیلی میرسه. گاهی اوقات تنهاییای انسان شریفن، با آدم کنار میان، گاهی اوقاتم پلیدن، آدمو کله پا میکنن.

از دل زدن نامنظم مهتابی بالای سرم خسته میشم و خاموشش میکنم. حالا شبو بهتر درک میکنم. شب تاریک و سیاهه، اما زیباست. هنوز دست و صورتمو نشستم و میرم سمت دستشویی که بشورمشون. بعد از شستن صورتم، نگاهم تو آینه به خودم میفته. یه لحظه تعجب میکنم و دقیق میشم. این منم؟ اینی که اینجوری به من زل زده منم؟ پس چرا اینجوری نگام میکنه؟ چرا اینقد سرد؟ اینقد بی احساس؟ چشای من اینقد شرارت نداشتن، داشتن؟ نکنه دارم تبدیل میشم به اونی که همیشه ازش میترسیدم؟  اونی که از لحظه شکفتن گل، لحظه بارش بارون، لحظه بیرون اومدن ماه از پشت ابرا، ذوق نمیکنه؟ اونی که دیدن یه بچه یتیم که داره با بدبختی خرج خونوداشو میده اشکشو در نمیاره؟ اونی که از مرگ یه کودک تو یه قاره دیگه به دلیل گرسنگی، ککشم نمیگزه. اونی که . . .

با شنیدن صدای نفر کناریم به خودم میام: داداش اگه آبو لازم نداری ببندش خب، اون زبون بسته که دهن نداره بگه داری ما رو هدر میدی!

بدون این که چیزی بگم شیر آبو میبندم و به اتاقم برمیگردم. فک میکنم که چه کاری کنم که از این فکرا خلاص شم.

نوشتن تنها راهیه که مطمئنم آرومم میکنه . . .


من تنها پیامبری هستم که به جهنم خواهد رفت

مبعوث شده بودم تا دل خود را به راه بیاورم

اما او پیروز شد

و من دین دیگر گزیدم

حالا دچار شیرین ترین ثنویت تاریخ شده ام

روزها چشمانت را میپرستم

و شب ها زلفت را

به جهنم میروم

با این خیال شیرین که

این لذت کوتاه

برتر از آن عذاب جاودانه است.


من از همون دوران دبستان عاشق شعر و ادبیات بودم و کلی کتاب شعر از کتابخونه ها میگرفتم. البته کلا یه آدم کتاب دوست محسوب میشدم و از هر کتابی خوشم می اومد و اول راهنمایی سه تا کتابخونه عضو بودم و همیشه م سهم کتابام پر بود ولی کتابای ادبیاتیو یه جور دیگه دوس داشتم. خصوصا که تا اول دبیرستان مشخصا دوست صمیمی که همه ساعتامو باهاش بگذرونم هم نداشتم و وقت خالیمو عموما کتابای ادبیات و شعر پر میکردن.

تصمیم راسخم این بود که هرجور شده حتما ادبیات بخونم. میدونستم ادبیاتم مث بقیه رشته هاس. نمیشه تو هر حوزه ای تخصص پیدا کرد. گاهی با خودم میگفتم حافظو بیش از همه دوس دارم و باید رو حافظ متخصص بشم و رو عرفان کار کنم. گاهی که فردوسی میخوندم سرکیف میشدم و میگفتم رو حماسه و فردوسی و شاهنامه بینظیرش متخصص میشم. گاهی هم اشعار نوی شاعرا رو میخوندم و میگفتم از همه چیز جذاب تر همین شعر نوی نیماییه. 

القصه! روزی که میخواستم انتخاب رشته کنم با پدر م کردم. پدرم ادبیات خونده دانشگاه فردوسی هستن و معلم ادبیات. اون روز جمله ای گفتن که مث آب یخی بود رو پیکر آرزوهام. گفتن محمدجان اگه میخوای ادبیات بخونی بخون اما رو پولش حساب نکن. ادبیات خوندن برای آدم پول نمیاره. من یه فکری کردم و گفتم چی بخونم که پول داشته باشه، گفتن ریاضی واسه این کار بهتره.

متهمم نکنید که اصن چرا همون روز انتخاب رشته رفتم م کردم و چرا علاقه مو انتخاب نکردم و چرا مث این حریصا افتادم دنبال پول. اولا که من قبلش هم کلی فکر کرده بودم اما نمیتونستم صددرصد تصمیم بگیرم. دوما من اون موقع یه نوجوون هیجده ساله بودم. سوما، ما داریم تو دنیای واقعی زندگی میکنیم، نه تو شعرا. پول بخش مهمی از این دنیای واقعیه. شاید مهم ترین بخشش، لااقل برای اون روزهای زندگی من اینطور بود. 

من ریاضی خوندم و با فرمولای سختگیر غیرقابل تغییرش کنار اومدم. بعدشم تو همون دانشگاه فردوسی، چند متر این طرف تر از دانشکده ادبیات، تو دانشکده مهندسی، مکانیک خوندم و چهارسال با قوانین نیوتون و دینامیک و مکانیک سیالات سروکله زدم. برای ارشدم رفتم سمت مدیریت و اومدم تهران. الانم همچنان درگیر مدیریت و بازاریابی هستم و اگه قسمت بشه روزی دکترا بخونم باز همین رشته رو انتخاب خواهم کرد.

ولی هیچ وقت، هیچ وقت ادبیاتو فراموش نکردم و نتونستم ولش کنم. هنوزم که هنوزه شبا وقتی میام خونه، بعد از رفع خستگی تو دل شب میشینم چندتا غزل میخونم. هنوزم که هنوزه فال حافظ واسه م حکم تقدیر غیرقابل تغییرو داره. هنوزم به جای بازیای تیم ملی، دنبال غرور ملی م تو شعرای فردوسی میگردم و  وقتی داستان سیاوشو میخونم از ته دل آه میکشم. هنوزم جمعه ها کارامو میذارم کنار و فروغ میخونم. من با ریاضی و مکانیک و فرمولاشون ازدواج کردم. من با مدیریت ازدواج کردم اما دلم هنوز پیش ادبیاته. هزارتا بچه م که از ریاضی و مدیریت داشته باشم باز مث این مردای عاشق نمیتونم آخر شبا ادبیاتو رها کنم. وقتی همه خوابن، تو دل شب، یه پیامی بهش میدم و میگم:

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم وانگشتانم را

بر پوست کشیده شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهدکرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

و ادبیات، مهربان و بزرگوار و حکیم، بهم جواب میده:

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست


میدونید دردناک ترین جنبه زندگی ما انسان ها چیه؟

این که هیچ کدوممون کامل نیستیم اما باید کنار هم، با هم و برای هم زندگی کنیم. ما موجودات ناقصی هستیم که دوس داریم زندگی کاملی داشته باشیم؛ به این معنی که آدمای اطرافمون همه کامل باشن، اتفاقاتی که برامون میفته کامل باشه، تفریحاتمون کامل باشه، خونودامون کامل باشه و . . . 

منظورم از کامل اینجا معنایی مقابل ناقصه. ما از نقص بدمون میاد. اما به نظرم باید همه قبول کنیم که ناقصیم. نه تو حرف، عملا باید قبول کنیم که ناقصیم. اگه کسی قبول کنه ناقصه اولین پیامد طبیعی این پذیرش چیه؟ این که نقصو برای محیطی هم که توش زیست میکنه میپذیره. به این معنا که کل جهان جهان ناقصی هست. انسجام در نقص، پیوستگی نقص؛ این ترکیبات شاید در نظر اول متناقض باشه اما حقیقتیه که ما داریم درونش نفس میکشیم. همه آدمای اطرافمون، همه اتفاقات اطرافمون و همه زندگیمون دارای نقصان هست. اگه اینو قبول کنیم زندگی خیلی افسرده تر، اما واقعی تر و پذیرفتنی تر میشه. تیره میشه اما کم تر رنج میکشیم.

اگه داشتید یه روز عصبانی میشدید مطمئن باشید که به خاطر نپذیرفتن نقصان زندگیه. کسی که نقص رو پذیرفته نه راحت تسلیم میشه، نه راحت عصبی.


یکی از جاهایی که آدما همه با هم یکسانن و همه م معمولا مقاومتشونو از دس میدن موقع درد داشتنه. پیامبر خدا باشی یا ابلیس ملعون، درد از پا درت میاره. اینقد که حاضری هرچی داریو بدی تا واسه یه لحظه م که شده به حالت عادی خودت برگردی.

واسه منی که هر وقت فشار عصبی زیادیو تحمل میکنم درد میزنه به دندونم و یه طرف فکم کلا درد میگیره این دندون دردای نصف شبی نه غیرطبیعیه نه غیرقابل تحمل. ولی خب راحت نیس تحمل دندون درد. هر چی باشه نشون از لنگی یه جای کار داره؛ و کمترین ضررش اینه که نمیذاره درست حسابی بخوابم و مجبورم میکنه این موقع شب یه کاری واسه خودم دست و پا کنم تا بلکه تخفیف پیدا کنه این درد آزاردهنده. دلیل این دردا رو همیشه میدونم. این بار به خاطر استرس زیاد پایان نامه و جورشدن یا نشدن خوابگاه و تصویب شدن یا نشدن پروپزال و قس علی هذا این دندونای عزیزم شروع کردن به درد گرفتن و نمیذارن سر راحت به بالین بذارم. 

چن روز دیگه که برگردم به مشهد عزیزم و تو ملک آبادش با یه هنزفری تو گوش سه ساعت پیاده روی کنم و با خواهرم به پردیس کتابش برم و با مامان بابام برم حرمشو با دوستام بیلیاردای نصف شبیش، این دندون درد حقیرم فراموش میکنم و خوشحالم که این نصف شب طاقتمو از دس ندادم.


چن روز پیش داشتم مطلبی میخوندم راجع به روش های نوین ماهی گیری و این که جدیدا روشی درست شده که یه قسمت بزرگ از دریا رو با یه قفس بزرگ میپوشونن و داخل اون قفس کلی ماهی هست. این قفس اونقدر بزرگه که ماهیا اصن احساس ناراحتی نمیکنن و از اول که به دنیا میان تا زمانی که صید میشن متوجه وجودش نمیشن. هر چن وقت یه بارم قسمتیشون رو صید میکنن و روز از نو و روزی از نو.

دیگه اصن به خوندن بقیه خبر ادامه ندادم. یهو یه ترس عظیمی تو خونم تزریق شد و تا دورترین نقاط سلولی بدنم رفت. میتونید تصور کنید که داشتم به چی فک میکردم. آیا واقعا ممکنه ما اون ماهیا باشیم؟ اگه باشیم میتونیم بفهمیم؟ اگه نباشیم چی؟آیا همین که میتونیم به این چیزا فک کنیم ینی اسیر نیسیم؟ اگه هستیم، راهی هست که ازش در بریم؟ اون ماهیا اگه بفهمن که اونجا اونجوری اسیرن میتونن فرار کنن؟ اصن اگه متوجه اسارتشون بشن باید فرار کنن؟ زندگی اونجوری ارزش زیستن داره یا نه؟ اگه بدونن که اسیرن، راهی هست که اون چن روز زندگیشونو باارزش تر کنن؟ ما تو چن تا قفس اینجوری اسیریم؟ قفس دین؟ قفس سنت های کهنه کرم خورده؟ قفس باورامون؟ قفس روابطمون؟ قفس اعتقاداتمون؟ از چن تاش میتونیم رهایی پیدا کنیم؟ چن تاش قفساییه که خود آدما به وجود آوردنشون؟

هزارتا از این سوالا تو ذهنم رژه رفت و مطمئن بودم جواب خیلیاشو هیچ وقت پیدا نمیکنم.

گاهی اوقات فقط با نوشتنه که خالی میشم، و فقط خوندن میتونه پرم کنه.


- با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟

هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد. زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست. زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.

این بخشی از کتابیه به نام "بار هستی". چند لحظه راجع به اسمش فک کنین. بار هستی. چی میاد تو ذهنتون؟ به نظرتون نویسنده از نوشتن این کتاب چه قصدی داشته. من اگه اولین بار باشه که اسم این کتابو میشنوم اینا میاد تو ذهنم: احتمالا نویسنده این کتاب معتقده که وجود ما با "بار" همراهه. "بار"، سنگینی داره و فعلش ممکنه "به دوش کشیدن" باشه. ینی ما داریم بار هستی، سنگینی هستی رو به دوش می کشیم. منظور از این هستی احتمالا هستی خودمونه. ینی ما داریم بار خودمونو، بار وجود داشتنمونو به دوش می کشیم. پس وجود داشتن با سنگینی، بار و احتمالا رنج و درد همراهه. چه جالب!

همین چند جمله میتونه ترغیبم کنه که کتابو دس بگیرم و یه جاشو شانسی باز کنم و ببینم با چی مواجه می شم. قطعا بعد از باز کردن کتاب هم ناامید نمی شم و با قطعاتی از جنس قطعه آغازی که آوردم مواجه خواهم شد. مثل این:

روزهای شنبه و یکشنبه، سبکی دلپذیر هستی را که از اعماق آینده به سوی او می دمید، احساس کرده بود. اما روز دوشنبه، احساس سنگینی ناشناخته ای او را از پای درآورده بود که تمام وزن زره پوش های روسی در برابر این سنگینی هیچ بود. هیچ چیز از احساس همدردی سخت تر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، می کشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.

قبلا درباره "میلان درا" زیاد خونده بودم. اما الان فقط یادمه که نویسنده ای هست اهل چک و چندین رمان خوب با مایه فلسفی تو زندگیش نوشته. همین برای من و شما کافیه که بتونیم کتابشو بخونیم. نیازی به بیشتر دونستن نیست. این کتابو بگیرید و بخونید و از حکمتایی که نویسنده جا به جا تو کتابش آورده استفاده کنین و راحت تر بار هستی رو بکشید.

یه بیت شعر از حافظ هم براتون مینویسم که با همین زمینه سروده شده:

آسمان "بار امانت" نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

لینک خرید کتاب از فیدیبو

دانلود کتاب از فیدیبو

دانلود نسخه صوتی از نوار

دانلود نسخه صوتی از نوار

 


میگن تعداد آدما زیاده، اما تعداد قصه هاشون کمه. میلیارد میلیارد آدم داریم اما قصه های آدمیزاد شاید به قد یه شب تا صب پای صحبت مامان بزرگ نشستن و شنیدن حرفاشم نباشه. باز میگن یه سری قصه ها معمول تر از یه سری دیگه ن. بیشتر میشنوی و بیشتر زندگیشون میکنی. یه سری غریب ترن. کمتر اتفاق میفتن اما به هرحال قصه ن. رخ میدن. معمول ترین قصه رو اینجوری تعریف میکنن: یکی به دنیا اومد، زندگی کرد، مرد. قصه تموم شد. آره. به همین کوتاهی.

راسی! مگه این قصه زندگی همه مون نیس؟ میایم و میریم و تهشم هیچی. نگید چرا میگی تهش هیچی. خدایی هست. حساب و عقابی هست. تهش بالاخره یه چیزی هست. اگه یه سری مسائلو واسه خودمون حل نکنیم مطمئنم تهش هیچیه. اگه یه سری چیزا حل نشه، اون قصه درباره مام صادقه.

من مدت زیادیه که دارم به این مسائل فک میکنم. اول میخواسم مطلبی راجع بهش ننویسم. اما دیدم داره همه فکرمو مشغول میکنه. نشسم به یکی دو تا کردن و به پرسش کشیدن ذهنم. میدونم تو این سن و سال این سوالا طبیعیه. پس جلوی رژه رفتنشون تو ذهنمو نگرفتمو اجازه دادم قشنگ به بازیش بگیرن. بعد سعی کردم راجع بهش بخونم. با یه سری صحبت کنم و آخرشم به یه نتایجی رسیدم که هنوز خیلی مونده تا نهایی بشن.

میخوام ازتون یه سوال کنم. سی ثانیه بهش فک کنید و بعد برید خط بعدو بخونید. بدون جواب نرید خط بعد.

سوال اینه: مهم ترین سوالی که اگه به جوابش برسید از ته دل مطمئنید که زندگیتون بی ارزش و پست و حقیر و بی معنا نیس و تو این دنیای درندشت بی دروپیکر میتونید مطمئن باشید که وقتی نفستون میره و دیگه برنمیگرده از همه اون چه که بوده راضی هسین، اون سواله چیه؟

خوب فک کردید؟

حالا بذارید من براتون بگم. اول این که اگه نتونسید جوابی واسه این سوالتون پیدا کنید ینی مشکل اساسی دارید تو فلسفه وجودتون. اصن نمیدونید چرا هستید. چرا دارید بیخودی اکسیژن میسوزونید. چرا دارید میرید سر کار. درس میخونید و هزارتا کار دیگه. دوم این که اگه نتونسید یه سوال پیدا کنید که با اون بتونید همه زندگیتونو معنادار کنید اصن اشکالی نداره. آیه که نیومده یه سوال باشه. اینو من گفتم. حتی خود منم چن تا سوال گنده دارم که باید جواب داده بشن.

من میخوام تو این مجموعه نوشته ها که اسمشون با "مهم ترین سوال" مطرح میشه یکی یکی اینا رو بگم و توضیح خودمم درباره ش بنویسم. میخوام به افکارم نظم بدم و مرتبشون کنم و آخرشم اگه شد واسه خودم تبدیلش کنم به یه کتابچه کوچیک که همیشه همرامه و راهنمای کارام. سرتونو درد نمیارم و میرم سراغ سوالا.

اولیش اینه: آیا ما واقعی هستیم؟

دومیشم اینه: ما چن درصد حیوونیم؟

سومیش: آیا خدایی هست؟

چهارمیش: آیا زندگی معنایی داره؟

پنجمیش: مهم ترین ارزشای اخلاقی بشر چیان؟

به همه این سوالا تو نوشته های بعدیم جواب میدم. مخاطبشون بیشتر خودمم اما شاید بعدا به کار یکی دیگه م بیاد. شاید حتی بعدا به کار محمد 40ساله، محمد 50 ساله یا محمد 70ساله م بیاد. جواب این سوالا جوابای پویاییه. همه ش تغییر میکنه. اما داشتن یه جواب ناقص بهتر از نداشتن جوابه.

یه نکته جالبی که وجود داره اینه که به یه سری از این سوالا پدرای ما، شعرای ما، عرفای ما خیلی قشنگ جواب دادن. یه جوری که موقعی که آدم میخونتشون هیجان برش میداره.

حافظ میگه: حاصل کارگه و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض آن است وگرنه دل و جان این همه نیست

یا

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

یا

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

یا مولوی که کمتر بلدشم:

آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم

آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم

آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم

قبل از این که زیادی از ماجرا پرت نشدم باتون خدافظی میکنم و تا نوشته بعدیم براتون آرزوی موفقیت دارم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی «مسعود همّت زاده» Christine اشپزی ویکی چجور فارسی دهم،یازدهم و دوازدهم mohandestamam متن اهنگ ترجمه مقاله Kristina امام علی(ع): کتاب غذای روح بشر است