من از همون دوران دبستان عاشق شعر و ادبیات بودم و کلی کتاب شعر از کتابخونه ها میگرفتم. البته کلا یه آدم کتاب دوست محسوب میشدم و از هر کتابی خوشم می اومد و اول راهنمایی سه تا کتابخونه عضو بودم و همیشه م سهم کتابام پر بود ولی کتابای ادبیاتیو یه جور دیگه دوس داشتم. خصوصا که تا اول دبیرستان مشخصا دوست صمیمی که همه ساعتامو باهاش بگذرونم هم نداشتم و وقت خالیمو عموما کتابای ادبیات و شعر پر میکردن.

تصمیم راسخم این بود که هرجور شده حتما ادبیات بخونم. میدونستم ادبیاتم مث بقیه رشته هاس. نمیشه تو هر حوزه ای تخصص پیدا کرد. گاهی با خودم میگفتم حافظو بیش از همه دوس دارم و باید رو حافظ متخصص بشم و رو عرفان کار کنم. گاهی که فردوسی میخوندم سرکیف میشدم و میگفتم رو حماسه و فردوسی و شاهنامه بینظیرش متخصص میشم. گاهی هم اشعار نوی شاعرا رو میخوندم و میگفتم از همه چیز جذاب تر همین شعر نوی نیماییه. 

القصه! روزی که میخواستم انتخاب رشته کنم با پدر م کردم. پدرم ادبیات خونده دانشگاه فردوسی هستن و معلم ادبیات. اون روز جمله ای گفتن که مث آب یخی بود رو پیکر آرزوهام. گفتن محمدجان اگه میخوای ادبیات بخونی بخون اما رو پولش حساب نکن. ادبیات خوندن برای آدم پول نمیاره. من یه فکری کردم و گفتم چی بخونم که پول داشته باشه، گفتن ریاضی واسه این کار بهتره.

متهمم نکنید که اصن چرا همون روز انتخاب رشته رفتم م کردم و چرا علاقه مو انتخاب نکردم و چرا مث این حریصا افتادم دنبال پول. اولا که من قبلش هم کلی فکر کرده بودم اما نمیتونستم صددرصد تصمیم بگیرم. دوما من اون موقع یه نوجوون هیجده ساله بودم. سوما، ما داریم تو دنیای واقعی زندگی میکنیم، نه تو شعرا. پول بخش مهمی از این دنیای واقعیه. شاید مهم ترین بخشش، لااقل برای اون روزهای زندگی من اینطور بود. 

من ریاضی خوندم و با فرمولای سختگیر غیرقابل تغییرش کنار اومدم. بعدشم تو همون دانشگاه فردوسی، چند متر این طرف تر از دانشکده ادبیات، تو دانشکده مهندسی، مکانیک خوندم و چهارسال با قوانین نیوتون و دینامیک و مکانیک سیالات سروکله زدم. برای ارشدم رفتم سمت مدیریت و اومدم تهران. الانم همچنان درگیر مدیریت و بازاریابی هستم و اگه قسمت بشه روزی دکترا بخونم باز همین رشته رو انتخاب خواهم کرد.

ولی هیچ وقت، هیچ وقت ادبیاتو فراموش نکردم و نتونستم ولش کنم. هنوزم که هنوزه شبا وقتی میام خونه، بعد از رفع خستگی تو دل شب میشینم چندتا غزل میخونم. هنوزم که هنوزه فال حافظ واسه م حکم تقدیر غیرقابل تغییرو داره. هنوزم به جای بازیای تیم ملی، دنبال غرور ملی م تو شعرای فردوسی میگردم و  وقتی داستان سیاوشو میخونم از ته دل آه میکشم. هنوزم جمعه ها کارامو میذارم کنار و فروغ میخونم. من با ریاضی و مکانیک و فرمولاشون ازدواج کردم. من با مدیریت ازدواج کردم اما دلم هنوز پیش ادبیاته. هزارتا بچه م که از ریاضی و مدیریت داشته باشم باز مث این مردای عاشق نمیتونم آخر شبا ادبیاتو رها کنم. وقتی همه خوابن، تو دل شب، یه پیامی بهش میدم و میگم:

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم وانگشتانم را

بر پوست کشیده شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهدکرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

و ادبیات، مهربان و بزرگوار و حکیم، بهم جواب میده:

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروش بسته های اموزشی شرکت ملی صنایع پتروشیمی Ashley David نسيم باران خبرگزاری جوان دانلود موزیک جغرافیا، تاریخ ، بافت قدیمی Amber