از دل زدن نامنظم مهتابی بالای سرم خسته میشم و خاموشش میکنم. حالا شبو بهتر درک میکنم. شب تاریک و سیاهه، اما زیباست. هنوز دست و صورتمو نشستم و میرم سمت دستشویی که بشورمشون. بعد از شستن صورتم، نگاهم تو آینه به خودم میفته. یه لحظه تعجب میکنم و دقیق میشم. این منم؟ اینی که اینجوری به من زل زده منم؟ پس چرا اینجوری نگام میکنه؟ چرا اینقد سرد؟ اینقد بی احساس؟ چشای من اینقد شرارت نداشتن، داشتن؟ نکنه دارم تبدیل میشم به اونی که همیشه ازش میترسیدم؟ اونی که از لحظه شکفتن گل، لحظه بارش بارون، لحظه بیرون اومدن ماه از پشت ابرا، ذوق نمیکنه؟ اونی که دیدن یه بچه یتیم که داره با بدبختی خرج خونوداشو میده اشکشو در نمیاره؟ اونی که از مرگ یه کودک تو یه قاره دیگه به دلیل گرسنگی، ککشم نمیگزه. اونی که . . .
با شنیدن صدای نفر کناریم به خودم میام: داداش اگه آبو لازم نداری ببندش خب، اون زبون بسته که دهن نداره بگه داری ما رو هدر میدی!
بدون این که چیزی بگم شیر آبو میبندم و به اتاقم برمیگردم. فک میکنم که چه کاری کنم که از این فکرا خلاص شم.
نوشتن تنها راهیه که مطمئنم آرومم میکنه . . .
درباره این سایت