دیگه اصن به خوندن بقیه خبر ادامه ندادم. یهو یه ترس عظیمی تو خونم تزریق شد و تا دورترین نقاط سلولی بدنم رفت. میتونید تصور کنید که داشتم به چی فک میکردم. آیا واقعا ممکنه ما اون ماهیا باشیم؟ اگه باشیم میتونیم بفهمیم؟ اگه نباشیم چی؟آیا همین که میتونیم به این چیزا فک کنیم ینی اسیر نیسیم؟ اگه هستیم، راهی هست که ازش در بریم؟ اون ماهیا اگه بفهمن که اونجا اونجوری اسیرن میتونن فرار کنن؟ اصن اگه متوجه اسارتشون بشن باید فرار کنن؟ زندگی اونجوری ارزش زیستن داره یا نه؟ اگه بدونن که اسیرن، راهی هست که اون چن روز زندگیشونو باارزش تر کنن؟ ما تو چن تا قفس اینجوری اسیریم؟ قفس دین؟ قفس سنت های کهنه کرم خورده؟ قفس باورامون؟ قفس روابطمون؟ قفس اعتقاداتمون؟ از چن تاش میتونیم رهایی پیدا کنیم؟ چن تاش قفساییه که خود آدما به وجود آوردنشون؟
هزارتا از این سوالا تو ذهنم رژه رفت و مطمئن بودم جواب خیلیاشو هیچ وقت پیدا نمیکنم.
گاهی اوقات فقط با نوشتنه که خالی میشم، و فقط خوندن میتونه پرم کنه.
درباره این سایت